سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : جمعه 91/12/25 | 8:25 عصر | نویسنده : وستا

 

چند ساعت  پیش که بابا با اون خبر تلخ اومد خانه

یاد 12 سال پیش

سال مار

سال نحـــس مار

افتادم

...

عیدیش دلگیر بود

از روز اول خبرای ناخوشایند بود که میرسید

یک ماه از سال گذشت

که صبح یک روز بهاری

پسر عموم زنگ زد و خبر داد که عمو سکته کرده

روزای تلخ تر از همون صبح شروع شدن

عمو جان طاقت نیاورد

سر یک ماه غزل خداحافظی رو خوند

همه را عزادار خودش کرد

بیش از هر کسی فرخ لقای عزیز

که پسر ارشد رو از دست داده بود

مادربزرگ مهربانم

چه روزها و چه شبهای رو که گذراند

در غم از دست دادن پسر معصومش

دق کرد

فرخ لقای زیبا فوت کرد

حاجی برای اولین مرتبه

اشک ریخت

شب هفته فرخ لقا با چلهم پسرش یکی شد

زندگیمون سرتاسر  یک رنگ شد

مشکی

در بین اتفاقات تلخ دیگری هم رخ دادن

تا پاییز هزار رنگ

برای دور کردن غم

برای کمی شادی

عروسی بپا کردیم

عروسی خاله کوچیکه

دختر زیبای فامیل

روز پاتخت

پدر بزرگ عزیزم ...

مُـــرد

چه کسی باور می کرد؟

چه کسی جرات گفتن به عروس رو داشت؟

باز مشکی

...

زن عمو

سرطان برنده شد

...

زمستان سرد از راه رسید

با غمی آشنا

حاجی (پدر بابام)

دکترا گفتن سرطانه

بستری شد

دیه اشکی نمونده بود

اونم رفت

تنهامون گذاشت

بزرگ مرد فامیل

یگانه مرد معاصر

رفت

چقدر تنها شدیم

خدایا ...

...

 

وستای دلگیر نوشت: خدا بخیر کن سال نود و دو رو

 

 

 




تاریخ : سه شنبه 91/12/15 | 12:32 عصر | نویسنده : وستا

 

کلافه و دست پاچه ام

حس اون پرنده ای رو دارم که تو قفس زندانیه

و هر آن منتظر لحظه ای گشودن در قفس و آزادیست

و آن لحظه هرگـــز .. میشنوی هــرگـــز

رُخ نخواهد داد

و پرنده در حسرت آزادی

آخرش دق خواهد کرد

...

اینجاست که باز کاش و ایکاش

بی وقفه خودش را به میان بازی میندازد

و پرنده ...

روزهایش را با آه و حسرت

سپری می کند

...

تو هم با پرنده همنوا شو

بخواه و دعا کن

که لحظه ای .. فقط لحظه ای

خدا نگاهش کند

...

 

 

 

وستای غمگین نوشت: چه میشه بگن الان قیامت میخاد بشه !!

 

 

 




تاریخ : شنبه 91/12/12 | 7:40 عصر | نویسنده : وستا

 

وقتی که دل میگیره و از همه جا ناامید میشه ...

اون وقته که خرافه براش میشه آیه

بهش چنگ میزنه

شاید که مرهمی باشه برای دل زخمیش

آدمیزاد تو اوقات ناامیدی و بی کسی

دوست داره که کسی پیدا بشه

بهش بگه که ...

نگران نباش .. همه غم ها و درد و رنجت خیلی زود به پایان میرسه

روزهای زیبا در انتظارته

فردا روز توئه

و با شنیدن این حرفاست که میتونه دوباره درهای دلشو به روی امید باز کنه

ولی این دوره

دوره ای شده که کسی از دل کسی خبر نداره

هر کسی به خودش فکر میکنه

و دلای همه پر از غمه

و برای همین غم دیگری رو نمی بینه

اگرم هم که ببینه

کاری نمی کنه

چون دل خودش هم غم داره

و این میشه که

انواع فال و فالگیر و کف بین و دعا خوان به وجود میاد

تا با سوء استفاده از غم های آدمی

به نوایی برسن

آدم های از همه جا رونده

که انقدر درگیر این زندگی ماشینی شده

که اصل رو از یاد برده

به فرع دروغین چنگ میزنه

تا به آرامش کذایی برسد

و برای کسب این آرامش کذایی چند ساعتی

در چه صف ها که نمی ایستد

چه ها که خرج نمی کند

رازهای چهار دیواریش را پیش ناکسانی که برملا نمی کند

و این شروعی بر دردهای تازه

و طوفان جدید

و پایان و برای عده ای هم شروع تلخ تازه ای

....

 

 

 

وستا با سر درد نوشت: انگاری داره زمستان میشه

 

 

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 91/12/10 | 2:26 عصر | نویسنده : وستا

 

انگاری حقی ناحق شده!

گفتم چی؟

فاطمه دوباره گفت: در این بین حقی ناحق شده!

گفتم: متوجه نمیشم .. کدام حق! کدام ناحق!

گفت: بیا بریم مهمونی تا دیرمون نشده ..

سری به علامت رضایت جنباندم

به راه افتادیم

وسط مهمونی

صدای مرا خواند

فاطمه تو هم شنیدی؟!

چی رو؟

صدا؟

دیوانه شدی دختر!

باز صدا ...

کسی اسمم رو برد

ولی باز خودم بودم که می شنیدم

فامه خواست که برویم

کجا ؟ ننفهمیدم ؟!

از بودن در کنار فاطمه خوشحال بودم

همه جا تاریک بود

خیلی تاریک

ولی ما به راحتی مسیر رو تشخیص میدادیم

به باغی که آشنا میزد رسیدیم

صدای زوزو گرگ ها رو شنیدیم

این صدا رو دیگر فاطمه هم شنید

هر دو ترسیده بودیم

دست در دست هم

پا به فرار گذاشتیم

گرگ در پی ما

 و ما ..

نفس نفس میزدیم

می دویدیم

به کجا ؟ نمیدانم؟

دیگر نای دویدن و فرار نداشتیم

گرگ هم به ما رسیده بود

برگشتم عقب

چشم تو چشم گرگ

که به یکباره

گرگ تبدیل به مردی شد

خشکم زده بود

فقط نگاه می کردم

پوزخندی زد

مرا به اسم صدا کرد

صدا همون صدا بود

رفت

که یهو از خواب پریدم

...

 

 

 

وستای مرموز نوشت: مث اینکه آدم مهمی شدم .. خواب گرگ می بینم

 

 

 

 




تاریخ : دوشنبه 91/12/7 | 10:40 عصر | نویسنده : وستا

 

یه داداش دارم که خوب که فکر میکنم می بینم که اون از منم طفلی تره ..

میگید چرا؟

میگم الان بهتون

طفلی هیچ وقت شانس نداشته

سالی یبار پاش شکسته

اولین بار .. چند سال پیش بود که یکی از آشتاها که خیلی زود هم جز اقوام شد

خدا داند از رو عمد بوده یا نه .. محکم با ماشین رفتش رو پای داداش طفلیم

اونم همونجا از حال رفت

دکتر و بیمارستان

که مشخص شد قوزک پاش از چند جا شکسته و انگشتاش همه شون شکستن و در رفتن

یه هفته ای مهمون بیمارستان بود

بعدشم که تا دو سه ماهی ما نازشو کشیدم

تا یکم تونست راه بره

سال بعدش

به دعوت دوستاش رفتن ماهیگیری

که به ساعت نکشیده دیدیم برگشتن

پای داداش تو دستاش

چی شده چی شده

مشخص شد که سر شوخی دوستاش هُلش دادن

از رو تخت سنگا پرت شده

دوباره همون پا و دوباره شکستگی و در رفتگی

و باز چند هفته ما ناز اون شازده رو کشیدیم

تا اول پاییز امسال

من همش بهش گفتم که نمیخاد با ما بیاد سفر گوش نکرد

و آخرش این بلا که میخام بگم سرش اومد

البته آخرش نبود و همون روز دوم سفر بود

تو اتوبوس ... صدای موسیقی تا آخر باز

چند تا از بچه ها مشغول فیلمبرداری

داداش گرام و یکی دیگه هم در حال اجرای حرکات موزون

که سر یه پیچ  یهو سیما داد زد که پرت شد

همه تو شوک بودن

راننده ترمز زد

همگی پریدیم بیرون دیدیم که داداش گرام

بیهوش شده

حالا همه بالا سرش جمع شدن

میزنن تو سرشون

یکی آب می پاشه

یکی دعا میکنه

یکی داداش گرفته تو بغلش تکون میده

منم بر بر وایسادم نگاه میکنم

که همون روز به لقب خواهر سنگدل نائل شدم

و تا امروز این لقب همراه منه

روز دوم سفر که با کلی برنامه های جالب همراه بود

چیزی جز بیمارستان و پرستاری رو نصیبمون نکرد

بعد از مراجعت از سفر و رفتن پیش دکتر متخصص مشخص شد

که خیلی شانس آورده

چون پاشنه پاش کلا از بین رفته بود

و اگر این سفر بیشتر از این ادامه داشت

هیچ معلوم نبود که چه بلایی سر پاش میومده

 

 

 

 

 

 

وستای کوزت نوشت: طفلی بخاططر این پا  موقعیت های شغلی زیادی رو از دست داد

 

 

 

 

 




دریافت کد قفل وبلاگ