دوست دارم بازم سکوت کنم
تو برام حرف بزنی
پس بگو
هر آنچه که آزارت میده
هر آنچه که باعث شادیت میشود
هر آنچه که دل تنگت میخواهد
بگــــــــــو
وستا نوشت: ...
این پست اختصاصی
برای توئه
هر چی دوست داری بگو
وستا نوشت: فوتی بگو دیه
چشمامو میبندم
باز که میکنم
عرق کردم
پریشانتر شدم
متوجه نمیشم از بدبختی که اومده...
زمان میگذره
و لحظه ای فرا میرسد
که زمان می ایستد
سایه بدبختی خودشو نشان میده
نیشخندی تحویلم میده
اما کی؟
چطور؟
کجا؟
ینی من؟
...
خدایا نجات بخشم باش
وستا با درناندگی نوشت: دیگه دارم مطمئن میشم که آلزایمر شدید دارم
چه سعی و تلاشی میکنی برای رسیدن به جایی
بعد یک شبه همه چیز خراب میشه
سخته ندانستن و نفهمیدن
سخت که چی بگم
دیوونه کننده است
از بس فکر کردم
به هیچ
خودم هیچ شدم
...
یه فکر جدید
این بار برای رسیدن به آرامش
...
وستای گیج نوشت: چیزی نپرس که نمیگم...
روزها از پی هم گذشتن و روزگار چرخید و چرخید
تا به 20 شهریور 1365 رسید
اونجا یه توقفی کرد
یه دختری رو تحویل این دنیای *** داد
و شروع بدبختیهای این دخترک بود
دختری سرتق و لجباز
که .... اینجاش دیگه خصوصیه
...
حال هر ساله همه این روز رو تبریک میگن
کاش یکی میفهمید تو دل خودم چه خبره
شاید اونوقت یکی درکم میکرد
جای تبریک تسلیت عرض میکرد
...
به هر جهت
تشکر از تمامی عزیزانی که بیادم بودند
و تبریک گفتن
محبوب عزیزم
کدوی نازنینم
هانای گلم
معین گرامی
جناب اجتماعی ارجمند
سیما جانم
جناب میراب
جناب پاکدل بزرگوار
و گمنام آشنای گرامی
و تمام عزیزانی که تبریک گفتن و از ذهن مشوش من جا ماندند
ممنون از مهربانی همگی
...
وستا نوشت: ینی یه سال پیرتر شدم...