به چه سرعتی یک ماه از زمستان گذشت
بی آنکه حال و هوای زمستان را داشت باشد
هی روزگار
چه کار کردم تو این یک سال؟!
وقتی که خوب فکر می کنم
می بینم که کاری نکردم
هیچ کار مفیدی نکردم
مثل هر سال ... مثل هر روز ...
به بطالت گذشت عمرم
انگار نه انگار
که حق زندگی فقط یکبار هست
باید به نحو مطلوب ازش استفاده کرد
کارمون شده از صبح تا شب
روز شماری
بعد آه ... افسوس .. حسرت..
که هی دریغا.. چه زود گذشت ...
کاش یکی بود که میزد پس سرمون میگفت
آدم حسابی ... زندگیت و روزهات دست خودته
میخواستی آدم باشی
هدفی رو برای خودت تعیین کنی
...
وستای دل مُرده نوشت: الان وضعیتم دقیقا مثل فضانوردای هس که تو کهکشان گم شدن...
انگار نه انگار من طفلی حرف میزدم
هیچ گوش نکرد
از خودش ورداشت یدانه آمپول گند نوشت
ای خدا ...
چِــقَــدَر آخه من طفلی معصوم کوزتم
نمیدانید که چه دردی داشت
...
یه خانمه بود
طفلی موقع زدن آمپول موند کنارم
تا یک وقت نترسم
البته بگما من اصلن نمیترسم از آمپولا
چون چند سالی بود نرده بودم
یادم رفته بود
چجوریاس
باور کنید
راس میگما
وستا با آخ و اوخ نوشت: چه دکترای افاده ای داریم ... ایشششششش
نصف شب گذشته بود که از خواب پریدم
یه دردی تموم وجودمو گرفتش به یکباره
از درد به خودم می پیچیدم
درد شدیدتر
چشام پر از اشک شد
...
صب شد
کمی آروم شد
فرصتی دوباره دادم بهش
شاید که بتوانه خودش رو نجات بده از نیستی
عصر ...
باز شروع درد تازه تر
در عرض دو ساعت
زیر چشام کبود شد
از شدت درد
به توصیه دوستی
درمان موقتی برا درد یافتم
و شب را به صب رساندم
صب برای تنبییه بردمش
به دست جلاد سپردمش
بدترین لحظه عمرم را تجربه کردم
خدا نصیب دشمن آدم هم نکنه
حالا درد جدیدتر
و بمراتب شدیدتر از درد دیروز
...
وستا با درد و اشک نوشت: تا عمر دارم نمیرم پیش هیچ دندونپزشکی...
تنهایهامو به دوش میکشم
با شروع اولین برف
کوچ میکنم
به ناکجاآباد
تا که اثری ازم نماند
کلاغا هم کوچ کردند رفتن
دیگه نیازی به من نیست
...
وستا اندوهگین نوشت: مترسکی به بی کسی من نیس...
من... من... من..
.
.
.
تو... تو... تو...
.
.
.
من... تو... ما...
.
.
.
من... تو... او...
...
تفریق
...
من... من... من...
.
.
.
او... او... آنها...
.
.
.
تو... من... ما...
...
من ... تو ... ما ...
ما
...