سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : چهارشنبه 91/10/27 | 3:46 عصر | نویسنده : وستا

 

 

 

 

انگار نه انگار من طفلی حرف میزدم

هیچ گوش نکرد

از خودش ورداشت یدانه آمپول گند نوشت

ای خدا ...

چِــقَــدَر آخه من طفلی معصوم کوزتم

نمیدانید که چه دردی داشت

...

یه خانمه بود

طفلی موقع زدن آمپول موند کنارم

تا یک وقت نترسم

البته بگما من اصلن نمیترسم از آمپولا

چون چند سالی بود نرده بودم

یادم رفته بود

چجوریاس

باور کنید

راس میگما

 

 

 

وستا با آخ و اوخ نوشت: چه دکترای افاده ای داریم ... ایشششششش

 

 

 

 




دریافت کد قفل وبلاگ