وای وای وای
ینی بگم از چی حرصم گرفته و میگیره؟!
ای بابا .. بیخیال شید
اگه میشد میگفتم
انقده هم حرص نمیخوردم
آخه میدونی چیه؟!
این روزا همه خودشون رو عقل کل حساب میکنن
فکر میکنن که همه چی دان هستن
در حالی که پوکن .. ینی مخشون پوکه
یه سری حرف و حدیث از اینجا و اونجا حفظ کردن
همش هم همونا رو تکرار میکنن
بدون اینکه حتی درک کنن
جالب اینجا که هی اصرار میکنن
که حرفاشون هم درسته
اونم کجا؟
جای که بحث یه چیز دیگه اس
گاهی که خوب فکر میکنم
میبینم که خیلی شانس آوردم
که منم مث اونا فاضل و دانشمند نشدم
******
یکم سانسور شد
...
زندگیم تکراری
دردام تکراری
خسته ام
خیلی هم
این روزا تنها چیزی که ذهنم درگیر کرده
یک چیز هس و بس
اونم رهایی
میدونم که راه اشتباهه
اما دیگه توانشو ندارم
دیگه کشش ندارم
نمیتونم
کاش خدا خودش کاری کنه
قبل از اینکه من ناخرد کاری کنم
که نتوان جبران کرد
شدم مترسک
ولی نه مترسک نیسم
مترسک که زود کم نمیاره
مترسک مقاومت میکنه
شدم یه موجود پست و بی عرضه
که دیگه حتی قدرت فکر کردن رو هم نداره
شدم یک جلبگ واقعی
از صبح تا شب
کارم فقط غُرغُر کردنه
...
مزخرفه
من ... او ..
" ما "
که هرگز شکل نگرفت
نمیدانم این روزگار کی خسته خواهد شد؟!
من که از رو رفتم و خسته شدم
واقعا که سمج و یکدنه است
با اینکه رقیبش باخته
باز به تنهایی دارد میتازد
بی رقیب!
هه ..
مضحکه تا مزخرف
...
کاش که این روزگار لعنتی
برای ساعاتی خسته شود
دست بکشد از این بازی
بگذارد که "من " نفسی بکشد
هی دریغا
که دنیای ما
با کاش و ایکاش ها همراه گشته
...
وستای بیحال نوشت: لعنت بر این دل لامصب که آروم و قرار برام نذاشته ..