تاریخ : دوشنبه 92/2/9 | 10:55 صبح | نویسنده : وستا
نباید که دست کم بگیرم
دلشوره های لعنتی رو میگم
که گاهی یادم میره
از کنارشون میگذرم
جدی شون نمی گیرم
و شب هنگام
ضربه خودش رو میزنه
خُرد میشوم
میشکنم
قبل ترها با طلوع خورشید
فراموش میکردم
هر آنچه که شب پیش رُخ داد
هر آنچه که شب پیش شنیدم
و لمس کردم
ولی مدتی است
که نمیتونم
بگذرم
شدم یه دختر کینه ای
که فقط به دنبال تلافی
و انتقام گرفتنه
چقدر ابلهم
...
وستای متفکر نوشت: حالم از خودم بهم میخوره