سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : یکشنبه 92/2/15 | 7:9 عصر | نویسنده : وستا
تاریخ : شنبه 92/2/14 | 4:36 عصر | نویسنده : وستا

 

وای که دیوونه شدم

دنیای مسخره

آدمکای مسخره تر

اینطور که از اوضاع و احوال برمیاد

خوشبحال مترسکا

آخ که باز دلم هوایی شد

ای خدا جان

چی میشد  منم مترسک بودم؟!

خودت یه نگاه کن

اینم شد زندگی

یه سری ابله

که الکی اسم آدم رو با خودشون حمل میکنن

یه دنیای ******

بپا خدا جون

ناشکری نیس

کفر هم نیس

فقط یه درد دل ساده

و دوستانه

کاش بعضی از این آدمکا رو حذف کنی

یه جاهایی رو هم کم رنگ کنی

مثلا .. نمیدونم

چه اشکالی داره اگه یه کم خیلی کوچولو

نارنجی دیوونه بپاشی

آخ که چه حالی میده

نارنجی دیوونه با یاسی جیغ جیغو

جان مترسکای مظلوم

یبار این کار کن

فوقش یکم میخندیم

دور همی یه صفایی میکنیم

میدونی چیه خدا جونم

دل تنگ شده برای قهقه زدن

برا همون قهقه های بچگی

دیدی چه کوتاه بود

بپایاااا

الکی الکی بزرگم کردی

بدون هیچ رنگی

خدا جونی

یه لحظه گوشتو بیار جلو

یه چی بایس بگم

بین خودمون باشه

دل وستا داره میترکه

خودت بهتر میدونی چرا

کمکش کن

باشه

خواهش دیه نه نگو

قربون خدای خودم برم

....

 

 

وستای مضطرب نوشت: یکم دعا

 

 

 

 




تاریخ : جمعه 92/2/13 | 7:23 عصر | نویسنده : وستا

 

سال پیش چنین روزی بود که با بچه ها تصمیم گرفتیم و رفتیم کاشان .. اولین بارم بود که میرفتم ...

شب رسیدیم ... همگی خسته و گشنه

ولی نه از شام خبری بود نه از مکانی که بتوانیم یکم استراحت کنیم

چند تا از بچه ها مسئول تهیه شام شدن

شام ساندویچ خوردیم

بعد شام مدیر گروه با یکی دو تا از بچه ها جلسه که جای خواب چه کنیم؟!

یعنی این سفر آخر بی برنامگی بود

پیمان و امیر مسئول این که ما رو سرگرم کنن

تا سازهاشون رو برداشتن تا کوک کنن

آسمون کاشان شروع به نواختن کرد

چه بارونی

ینی اینم از شانس ما بود

با تندی وسایل ها رو جمع و خودمون پریدم داخل ماشین

بالاخره بارون بند اومد

باز همگی پریدیم بیرون

جای خواب پیدا نشده بود

ینی هیچ مسافرخانه و هتلی حاضر نشده بود

به گروه ما جا بده

بناچار چادری که همراه بود را بر پا کردیم

هر چی پتو و لباس گرم بود

دادیم خدمت پسرای گرامی

و ما دخترا رفتیم داخل ماشین

به یه ساعت نکشیده

با صدایی از خواب پریدم

دیدم چند تا از بچه ها که دارن یخ میزنن

التماس میکنن

که شیشه ماشین باز کنم

باز کردم

یکی یکی دیدم دارن میکشن بالا

صد رحمت به حمله مغول

اینا از اونا بدتر

دیه تا خود صب

با چوب کبریت به هزار کلک چشمارو باز نگه داشتیم

بلاخره صب شد

موسیقی دلنواز قار قور شکما هم شروع شد

صبحانه ... نبود

مغازه ای هم باز نبود

اینم حتما از شانس ما بوده دیه!!

به اجبار برای فراموشی شکم

رفتیم به تماشای مراسم گلابگیری

خدامون داد اونجا چای گیرمون اومد

وای که بعد از اون سرما چقدر چسبید این چای

خلاصه اون روز صبحانه هم گیرمون نیومد

جاش فالوده خوردیم

کلی پیاده روی

ناهار هم هر چی فکر میکنم یادم نیست

چی خوردیم

ولی مطمئناً چیزی خوردیم

وگرنه صد در صد ما دخترا پسرا رو همونجا زنده بگورشون میکردیم

سفر خوب و خاطره انگیزی شد

ولی به اصرار ما دخترای گل و گلاب

همون روز برگشتیم

و سفرمون نصفه نیمه موند

امسال با یادآوری سرما و گرسنگی سال پیش

کسی از بچه ها حاضر نشد

دوباره بره

یه گروه جدید تشکیل شده

 

 

اینم چند تا از عکسای کاشان پارساله ... عکس زیاد بود ... ولی کجا گذاشتمشون یادم نیس

 

خانه عباسی ها

 

 

 

 

 

 

 

 

وستا با اندوه نوشت: هیچ حوصله ندارم، امروز با عزیزم قهر کردم ... دعا کنید آشتی کنیم

 

 

 




تاریخ : چهارشنبه 92/2/11 | 9:15 عصر | نویسنده : وستا

 

آره 

باید گاهی چشامو رو بست

و نادیده گرفت آدما و زندگی کوفتی رو

وگرنه باید بالا بیاری

تمام اون چیزای رو که به ناچار به خوردت دادن

ولی نه

باید فکر اساسی کرد

نمیشه اینجوری

یه مشت کودن خرفت

به زور تووهمات مالیخولیایی شون رو تزریق کنن

و من کودن تر و خرفت تر باید باشم

که نادیده بگیرم

این تهوع

این بوی مشمزه کننده

هه

مزخرفه

از بُن

باید کاری کنم

تا *** نشدم

باید ش*** به این زندگی کوفتی

باید ر**** تو**********************

دختر میدونی مزخرف تر چیه

این که نتونی بگی

اینکه ****

بیخیال بابا

گور********

.....

 

 

 

وستا با حالت تهوع نوشت: یکم هوا لطفاً ...

 

 

 

 




تاریخ : دوشنبه 92/2/9 | 10:55 صبح | نویسنده : وستا

 

نباید که دست کم بگیرم

دلشوره های لعنتی رو میگم

که گاهی یادم میره

از کنارشون میگذرم

جدی شون نمی گیرم

و شب هنگام

ضربه خودش رو میزنه

خُرد میشوم

میشکنم

قبل ترها با طلوع خورشید

فراموش میکردم

هر آنچه که شب پیش رُخ داد

هر آنچه که شب پیش شنیدم

و لمس کردم

ولی مدتی است

که نمیتونم

بگذرم

شدم یه دختر کینه ای

که فقط به دنبال تلافی

و انتقام گرفتنه

چقدر ابلهم

...

 

 

 

 

وستای متفکر نوشت: حالم از خودم بهم میخوره

 

 

 




دریافت کد قفل وبلاگ