چند ساعت پیش که بابا با اون خبر تلخ اومد خانه
یاد 12 سال پیش
سال مار
سال نحـــس مار
افتادم
...
عیدیش دلگیر بود
از روز اول خبرای ناخوشایند بود که میرسید
یک ماه از سال گذشت
که صبح یک روز بهاری
پسر عموم زنگ زد و خبر داد که عمو سکته کرده
روزای تلخ تر از همون صبح شروع شدن
عمو جان طاقت نیاورد
سر یک ماه غزل خداحافظی رو خوند
همه را عزادار خودش کرد
بیش از هر کسی فرخ لقای عزیز
که پسر ارشد رو از دست داده بود
مادربزرگ مهربانم
چه روزها و چه شبهای رو که گذراند
در غم از دست دادن پسر معصومش
دق کرد
فرخ لقای زیبا فوت کرد
حاجی برای اولین مرتبه
اشک ریخت
شب هفته فرخ لقا با چلهم پسرش یکی شد
زندگیمون سرتاسر یک رنگ شد
مشکی
در بین اتفاقات تلخ دیگری هم رخ دادن
تا پاییز هزار رنگ
برای دور کردن غم
برای کمی شادی
عروسی بپا کردیم
عروسی خاله کوچیکه
دختر زیبای فامیل
روز پاتخت
پدر بزرگ عزیزم ...
مُـــرد
چه کسی باور می کرد؟
چه کسی جرات گفتن به عروس رو داشت؟
باز مشکی
...
زن عمو
سرطان برنده شد
...
زمستان سرد از راه رسید
با غمی آشنا
حاجی (پدر بابام)
دکترا گفتن سرطانه
بستری شد
دیه اشکی نمونده بود
اونم رفت
تنهامون گذاشت
بزرگ مرد فامیل
یگانه مرد معاصر
رفت
چقدر تنها شدیم
خدایا ...
...
وستای دلگیر نوشت: خدا بخیر کن سال نود و دو رو