سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : جمعه 91/11/27 | 5:19 عصر | نویسنده : وستا

 

تو اتوبوس نشسته بودیم و منتظر که حرکت کنه

به خواهرم که ساکت نشسته بودم نگاهی انداختم

خواستم چیزی بگم

که اشاره کرد .. هیس

دیدم به جایی زُل زده

جهت نگاهشو که گرفتم

دیدم به داخل بانک اون طرف خیابون زُل زده

گفتم .. آهای ؟ چی شده ؟

گفت مرده رو نگاه کن

X تومن پول رو داخل پلاستیک سفید میزاره!!

گفتم: حلا تو از کجا مقدار واقعی پول آوردی؟

نگاهی عاقل اندر سفیه کرد، گفت: کوری؟

گفتم: آخه دختر جان از این فاصله جز درب بانک چیزی مگه مشخصه؟

سری تکان داد گفت: وستا جان ، خواهرم عینکتو نزدی باز

عینک رو نشونش دادم و گفتم: زدم.. ولی باز از این فاصله نمیشه!

گفت: چشات انگاری خیلی ضعیف شدن!

یه دکتر حتماً برو

...

 

 

 

 

 

وستای متفکر نوشت: موندم واقعنی چشای من کوره .. یا چشای خواهرم تلسکوپه؟!

 

 

 

 

 

 




دریافت کد قفل وبلاگ