چند وقتیه که بیخود و بی جهت میترسه! از چی؟! از همه چیز و همه کس.. حتی از سایه خودش! چیه تعجب داره؟! تعجب نکن جانم .. یوقت دیدی برای خودتم پیش اومد ...
هوا که رو به تاریکی میره و شب شروع میشه، ترس دخترکم هم بیشتر میشه .. کم کم داره خو میگیره با ترس ..
یه شب، که خوابشم میاد شدید، تصمیم میگیره که بره و بخوابه ... پله ها رو یکی و دوتا میکنه و میرسه طبقه بالا.. همه جا تاریکه .. نور گوشی زپرتیشو میندازه جلو راهش تا روشن بشه و کلید برق بزنه .. زیر لب آیت الکرسی رو میخونه ، قبل اینکه کلید بزنه می بینه که دو تا چشم سبز رنگ دارن نگاش میکنن ..
منصرف میشه از روشن کردن برق و بدو بدو میره طبقه پائین ..
مامان: تو چته؟ چرا رنگت پریده؟ مگه نرفتی که بخوابی؟! هاااا
دخترک: هااااااا
مادر نگاهی به دخترک میندازه و دوباره سوالشو تکرار میکنه
دخترک: آااا ... آهااان .. یادم افتاد مسواک نزدم
رو صندلی خودشو ولو میکنه
میره تو فکر
خواهرش چند باری صداش میکنه
دخترک که توی یه عالم دیگه است متوجه نیست
خواهرش میزنه رو شونه اش
- چیه؟ باز ترسیدی؟!
یه چند دقیقه صبر کنی ... منم میام طبقه بالا
دخترک که خواب امانش را بریده
سری تکان میده
و بعد از چند دقیقه با خواهرش میرن بالا
سریع میخوابه
نصف های شب...
کسی صداش میکنه
از خواب میپره
عرق سردی کرده و میلرزه
کسی نیست
همه خوابن
با ترس و لرز بلند میشه و لامپ اتاقشو روش میکنه
همونجا میشینه
و زانوهاشو بغل میکنه
نای حرکت کردن نداره
حتی نمیتونه بره اتاق بغلی تا خواهرشو صدا کنه
گوشیش میبینه که تو دستاشه
زنگ میزنه به مخاطبین گوشیش
بلاخره یکی از میان این صد نفر بیداره
تا خود صبح اسمس میده و سعی میکنه
به چیزهای خوب فکر کنه
هوا کاملاً روشن شده
ترس هم با تاریکی از بین رفته
از دوستش تشکر میکنه
و میره که باز بخوابه
و.......
وستا با دلهره نوشت: اِ وا ببخشین چیزی ننوشت :دی