چند سالی ست که احساس بزرگی کرده ام و می کنم
بنا بر این احساس، مستقل بودن و استقلال را انتخاب و تجربه میکنم
دنیای شیرینی ست گرچه سختی های راه بسی زیاد ست
اما دوسش دارم
اول کار بی هیچ تجربه ای قدم جلو گذاشت
کوله ای خالی را بر دوشم انداختم
به راه افتادم
در طول مسیر با تجربه های فراوانی برخورد کردم
کوله ای تهی خود را با انبوه تجربیات تلخ و شیرین پر کردم
و همینطور ادامه دادم
تا به امروز
که در اینجا هستم
و چیزی ندارم
جز همین کوله تجربیاتم
و اکنون باز دلم هوایی شده
میل به در اجتماع بودن، دارد
هفته پیش بصورت کاملاً اتفاقی با خانمی آشنا شدم
که چند ماهی هست که وارد عرصه چاپ و نشر شده
خواست که با هم کار کنیم
مکان از او .. کار از من
درآمد هم نصف، نصف
قبول کردم
به شرطی و شروطها
دیروز عصر رفتم که قرارداد ببندیم
از امروز کارم را شروع کنم
نمیدانم چه شد که یهو دلشوره ای اومد سراغم
دلم میخواس زنگ بزنم
بگم که نمیام
ولی ....
دوباره نشستیم از توافقاتمون گفتیم
این بار من ذوق چند روز پیش را نداشتم
با حواس جمع و دو دو تایی خودم گوش سپردم
شوهر این خانم گفت که
مکان از آنها
سیستم و میز و صندلی و غیره
هر کی برای خودش
تبلیغات
کار
مشتری پیدا کردن
به عهده من
درآمد هم 70 آنها و 30 من
...
اینجا بود که باز حس کوزت بودن بهم دست داد
از نوشتن قرارداد خودداری کردم
حالا از صبح این خانم دم به دقیقه اسمس میده
که من جز تو به کسی اعتماد ندارم
همسرم یه حرفی زدن
تو به دل نگیر
خواهشا بیاید
...
اینم از دنیای طفلی من
وستای دو دل نوشت: تو بودی قبول میکردی..