سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : جمعه 92/7/26 | 2:40 عصر | نویسنده : وستا



 

گفتم که کلا دوران ابتدایی خیلی آواره بودم

سال پنجم را هم مدرسه جدید

خدا را شکر که دوران ما ابتدایی فقط 5 سال بود

فکرشو کن اگه مث الان بود،

که  مشخص نیست ابتدایی چند ساله اس

اون موقع من کل مدرسه های همدان رو میگشتم

جانم بگه بهتون که

سال آخر بلاخره مدرسه ای نزدیک خونمون باز شد

مدرسه ایروانی که هنوزم هست

یه مدرسه با دو تا ساختمان

ساختمان بزرگه که امور دفتری هم همان جا بود

7 تا کلاس داشت

ساختمان کوچیکه 3 تا کلاس

بهترین دوست اون سالم طیبه بود

البته الان از ایران رفتن

دوستای خوبی بودیم

بهممون میگفتن دوقلوهای جدا نشدنی

دوقلوهای که فقط همون یک سال با هم بودن   :( 

بابای طیبه یه کارگاه کوچولوی اسباب بازی سازی داشت

من از اون کوچیک کوچیکی

که قد فندق بودم

از عروسک بدم میومد

ولی خو طیبه بهم دو تا عروسک داد

که براشون خانه درست کردم

ولی از اونجایی که من از اولش خیلی اهل خاطره و یادگاری نبودم

به دو، سه سال نکشیده گم شون کردم

اگه بخام راسشو بگم

من تا سه سال پیش اصن به گذشته فک هم نمی کردم

سه سال پیش اتفاقی، همینطور که برا خودم میرفتم

دیدم یکی به اسم کوچیک صدام کرد

خیلی جا خوردم که این کیه به اسم کوچیک صدام میکنه

برگشت دیدم یه دختر جنتلمنیه

بربر وایساده بودم نگاش میکردم

که یدانه زد بهم گفت

دختر چیکار میکنی؟

پ چرا اوجور میپای؟

گفتم ببخش نشناختمتون

گفت بابا منم سیما .. اول راهنمایی

آره این شد که منم از سیما یاد گرفتم

کمی خاطره باز بشم

البته سیما دیه خیلی خاطره بازه

من عمرا به پاش برسم

والا

داشتم از اون سال میگفتم

معلممون خانم مختاری بود خانم نازنینی بود

اونم الان اصفهانه

سال پنجمم با سالهای سابق تفاوت ها زیادی داشت

دوستای که داشتم با دوستهای سالهای قبلم خیلی فرق داشتن

چطور بگم .. این ها اکثراً زجر کشیده بودن

بچه های بهزیستی و کمیته ای بودن

اون زمان نمی فهمیدیم یعنی چی

چند سال بعد فهمیدم

وقتی زنگ انشاء، انشاءهاشون رو می خوندند

خانم مختاری همیشه اشک می ریخت

ولی ما معنی اشکاشو نمی فهمیدیم

اون سال خواهرم برای اولین بار رفت زیر تیغ جراحی

من پنجم بودم، اوم سوم بود

از اول پاییز مقدمات جراحی داشت فراهم میشد

تا بلاخره هفته اول بهمن رفت برای عمل

و دقیقا از همون روز زندگی ما هم عوض شد

بچگی ها تموم شد

باید بزرگ می شدیم

باید درک می کردیم

خواهرممون تو چه وضعیتی هست

بازی تعطیل .. خنده تعطیل ... گشت و گذار تعطیل

سر و صدا اکیداً ممنوع

نمیدونم شاید تو همون سال بود که منم روانی شدم

شدم یه قاتل بالفطره

وای مگه نگفتم بت من تا حالا چند نفری رو کشتم

ای بابا تو دیه کی هسی که نمیدونسی

خو حالا دانسی

کلا من خیلی قاطی دارم

یهو دیدی زدم به سیم آخر

خرخرتو جویدم :))

پ مراقب باش خیلی به من نزدیکی نشی

   

بجان خودت مدیونی جدی گرفته باشی

خاسم حال خودم عوض بشه

همین

این شد که از بهمن ماه تا یک سال ما درگیر بیمارستان بودیم

دیگه زندگی کردن رو از یاد بردیم

 

 

وستا نوشت: هیچ توجه کردید که تازگیا کاملا بی احساس شدم .. نه جان من توجه کردی؟ نکردی که! ولی خودم متوجه بودم

:)

دیروز گوشیم به رحمت خدا رفت ... امروز هم تشییع جنازه اش بود ... فردا هم مراسم ختم شه ... خوشحال میشم تشریف بیارید .. اگه یه گلریزان هم ترتیب بدید بجان خودم هیچ ناراحت نمیشم

 

 


 




دریافت کد قفل وبلاگ