سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : پنج شنبه 92/7/25 | 7:11 عصر | نویسنده : وستا


 

دوران ابتدایی بود که اون حس کوزت بودن در من شکل گرفت

باور کنید بجون پسر همساده این وریمون نه اون وریمون راست میگم

از بس که آواره بودم ... هر سال از این مدرسه به اون مدرسه می رفتم

سال چهارم هم باز یه مدرسه جدید و دوستای جدید

اسم مدرسمون دقیق یادم نیست ولی بنظرم شهید حسنی بود

البته مدرسه که نبود یه خانه بود که کرده بودنش مدرسه

کلاً سه تا کلاس هم بیشتر نبودیم

یه پایه دوم بود و دو تا هم پایه چهارم

که روی هم تعداد بچه های 50 نفر هم نمیشد

برای همین همه همدیگرو میشناختن

اینم بگم که بهترین سال تحصیلی ابتدایی من همین چهارم بود

یادش بخیر یک ماه بود که از شروع مدارس میگذشت

بارون تندی میومد اون روز بابا من و خواهرم (مینا) رو رسوند مدرسه

وقتی رسیدیم دیدیم همه پشت در موندن

چی شده چی شده

مشخص شد که دیشب دزد زده به مدرسه

و بخاری ها رو به یغما برده

اون روز نیم ساعتی پشت در موندیم

اکثر بچه ها سرما خوردن

ولی کسی شکایتی نکرد

چون اون دوران کسی عادت نداشت غُرغُر کنه

تمام مسائل با مهربونی حل میشد

مستخدم مدرسمون یه پسر جوونی بود

اسمش آقای سماوات بود

همیشه یادمه مدیرمون دعوامون میکرد

میگفت این جوونه و مجرده

صحیح نیست باهاش صمیمی بشید

ولی ما گوش نمی کردیم

زنگ های ورزش چون حیاط کوچیک بود

امکان ورزش نبود

از آقای سماوات خواهش میکردیم تا بیاد با ما بشینه

اونم میومد برامون نقاشی می کشید

تازشم از همه چی بهتر اینکه

هیچوقت تو صف وانستادیم

چون اون خونه هه جنوبی بود

حیاطش پشت بود

تا می رسیدیم بدو بدو می رفتیم کلاس

فقط دو بار صف بستیم

اونم بعد امتحانات و برای گرفتن جایزه بود

وای بعد عیدشو بگم

خرداد بعد امتحان می رفتیم حیاط از خودمون پذیرایی می کردیم

نصف حیاط درخت بود

درخت میوه

آلبالو، آلوچه و سیب

اگه بخام از خاطرات سال چهارم بگم باید تا صبح بشینم و تعریف کنم

سال پر خاطره ای بود

پر از خاطرات شیرین و بانمک

همیشه حسرت میخورم که چرا از اون دوران هیچ عکسی ندارم

 

وستا نوشت: ببخشین اگه اشتباه تایپی هست خیلی تند تند زدم و...

 




دریافت کد قفل وبلاگ