خوبه که هر از گاهی آدم خاطراتشو ورق بزن و مروری داشته باشه بر آنچه که گذشته ...
خیلی وقته که خاطرات مدرسه که عمری ازمون را گرفت را مرور نکردم خیلی چیزا را فراموش کردم
شاید اینجا جایی باشه برای مرور آن خاطرات و یادآوریشون
از سال اول دبستان شروع میکنم و به ترتیب
تازه نقل مکان کرده بودیم به این خانه و دلخور بودم از بابا که چرا
این خانه حوض نداره، چرا حیاطش کوچیکه، چرا اتاق زیرشیرونی نداره، چرا تو حیاط محوطه ای برای بازی ما نیست، چرا درخت گلابی نداره و...
بابا میگفت عوضش این خانه ترسناک نیست، تو این محله میتونی کلی دوست پیدا کنی، میگفت میتونید برید بالاپشت بوم.. مگه همیشه دلتون نمیخاست بالا پشت بوم داشته باشید، میگفت درخت هم میکارم براتون... هیچوقت درخت گلابی نکاشت :(
این کوچمون برخلاف کوچه سابقمون کلی همسایه داشت که دخترای هم سن من زیاد بودن ولی تا مدرسه برم با کسی دوست نشدم
راستش یاد نگرفته بودم با غریبه ها دوست بشم
دوستای من همیشه خواهر و برادرم و بچه های فامیل بودن
اون دوران مدرسه ها از 15 شهریور شروع میشد ... یک هفته تعطیلات زمستانی هم داشتیم ...
روز اول که روز شکوفه ها میگن (اگه درست گفته باشم) من چون هنوز لباس فرم مدرسه ام حاضر نشده بود، نرفتم
روز بعد با خواهرم که از من بزرگتر بود رفتم، مدرسه به خانمان خیلی دور بود و حیاط مدرسه به چه بزرگی
اولش از دیدن اون همه بچه و بزرگی مدرسه ترسیدم، دنبال چهره آشنا میگشتم ولی کسی رو نمی شناختم
خیلی از بچه ها گریه میکردن، بعضی ها هم با مامانشون اومده بودن ..
زُل زده بودم بهشون نگاه میکردم که ناظم مدرسه (بعدا فهمیدم ناظمه) اومد جلو گفت تو چرا هنوز اینجایی؟
چرا نرفتی سرکلاس؟
عینهو احمقا نگاش میکردم! انگار به زبان مریخی داره حرف میزنه!
گفت با تو هستم .. کدام کلاسی؟
گفتم: نمیدونم
گفت اسمت چیه؟
گفتم: ملک
گفت برو اول الف
رفتم .. تمام نیکمت ها پر شده بود
به اجبار رفتم میز آخر، کنار دختری که زار زار گریه میکرد
گفتم تو چرا داری گریه میکنی؟!
جوابمو نداد بعدتر گریه کرد
منم مسخره اش کردم .. بلند بلند بهش خندیدم
که یهو با ضربه ای محکمی که رو دستم خورد جیغ کشیدم
سرمو بلند کردم
دیدم یه آدم بزرگ که قیافه کاملاً جدی هم گرفته و خط کش دستش هست، منو زده، بغض کرده بودم
بزور جلو گریه مو گرفتم
بهم گفت: زدمت تا یاد بگیری کسی را مسخره نکنی
رومو برگردونم
محلش نذاشتم
کلاس آروم کرد.. بعدش خودش معرفی کرد .. اون آدم بزرگه .. معلممون بود .. خانم صفدری
بعدها فهمیدم چه معلم گلی بوده
اون دختره هم که گریه میکرد اسمش معصومه بود ... کلی با هم جور شدیم
خونشون هم نزدیک خونمون بود
بعدها جام از میز آخر به میز اول ارتقاء پیدا کرد
کنار دختری که فلج بود
راحین .. یه فرشته کوچولو
که مادرش با کلی مشقت تونسته بود
آموزش و پرورش و مدیر مدرسمون را راضی کنه
تا راحین هم بیاد مدرسه عادی
زنگ های ورزش
ازم میخاس بمونم پیشش
منم همیشه کنارش میموندم
شنیدم دانشگاه بوعلی رشته حقوق تونست بره
چیز زیادی یادم نیست
جز چند تا خاطره پراکنده
جشن الفبا
جشن پایان هر ثلث
کمکهای مردمی که تا تقی به توقی میخورد
ازمون میگرفتن
از ما بیشتر از بقیه بچه ها میگرفتن .. نامردا
یک هفته تعطیلات زمستان .. بکل مریض بودم و استراحت میکردم
نتونستم بازی کنم.. داداشم همش دلمو میسوزند
میگفت کار بدی کرده حتما .. که خدا اینجور داره تنبیه ات میکنه
منم میزدم زیر گریه ... بعدش سرفه ...
ولی هیچ کدام از برنامه های کودک را از دست ندادم
عید اون سال رفتیم سفر
که برف اومد تا کمر
ما موندیم تو جاده
بابا بزور تونست خودشه به یه روستا برسونه
کمک بخاد
آخرین امتحان که دادم
انگار از زندان آزاد شده باشم
به محض رسیدن به خانه
بابا رو مجبور کردم
منو ببره خانه عمه اینا
...
وستا نوشت: اونقدر که خاطرات 3 ، 4 سالگی برام ملموس و زنده اس .. خاطرات مدرسه نه