گرچه بعضی از سفرها خیلی خوش نمیگذرن
ولی باز بعدها شاید با گذشت یکسال
وقتی یادآوریش میکنی
می بینی چه خاطراتی داری
با اینکه از همسفرات دل خوشی نداری
ولی باز ته دلت
احساس میکنی
دلت تنگ شده
برا همشون
برای شوخی های شهرستانی
برای بی نظمی ها
برای دعواهاشون
قهر و آشتی ها
برای بی غیرتی هاشون
برای شلوغ کاری ها
برای کارای که فقط با اونا انجام دادی
وقتی اتوبوس میخاس از دره پرت بشه
کلی راه پیاده رفتیم
با کوله های سنگین
یهو یه گراز حمله کرد
با چه سرعتی راه رفته رو اومدیم پایین
لحظه ای که لقب خواهر سنگدل بهم دادن
دلمو شکستن
هیچ کدام هم هرگز عذر نخاستن
گفتن حقیقته
شایدم واقعن سنگدلم
پیاده روی قلعه رودخان
آوازی دسته جمعی
خستگی و ترس
و کلی غُرغُر
آخرش که رسیدیم
چه حالی داد
گرچه برگشتش سخت تر شد
چقد دنبال جا خواب گشتیم
کسی خانه نمیداد
چون نسبتی با هم نداشتیم
غذا درست کردنمون
و یه عالمه خاطره
که اینجا جاش نیس
گاهی میگم کاش هرگز سفر یک هفته ای نمیرفتیم
شاید هنوز دوستی ها میموند