سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : چهارشنبه 91/11/11 | 12:35 عصر | نویسنده : وستا

 

چند روز که نمیام دلتنگ میشم ...

روزای نیومدن که طولانی میشه

عادت میکنم به نیومدن

یه روز که میزنه به سرم و میام

حس میکنم چقدر دوست دارم برگردم

مث سابق

هر روز بیام

.

.

.

میام

اول روز فقط چند دقیقه

بعد نیم ساعت

بعدش روزی یک ساعت

و همینطور پیش میره

تا روزی سه ساعت

یهو باز همه چی تکراری و خسته کننده میشه

باز دنبال بهونه

که برم

پیش خودم میگم برم و دیه برنگردم

ولی مگه میشه؟!

این همه دوستای خوب چی؟

...

 

 

 

 

وستای خواب آلود نوشت: وای این روزا هر چقدر میخابم ... باز خواب کم میارم

 

 

 

 




تاریخ : دوشنبه 91/11/9 | 12:13 عصر | نویسنده : وستا

 

همیشه سعی کردم تو حال زندگی کنم

بیخیال گذشته و آینده باشم

...

هر چی من قید خاطرات زدم و میزنم

دوستای دارم که خاطره باز هستن

هم و غمشون شده خاطرات بچگی

سیما یکی از اون دست دوستامه

دوم راهنمایی هم کلاس بودیم

من چیز زیادی یادم نیس

فقط یادم دوران راهنمایی

دوران مزخرفی بود

نه اینکه بچه تنبل بوده باشم

به خاطر ...

بیخیال تورو خدا...

داشتم میگفتم با سیما دوم راهنمایی همکلاس بودم

بعد اون سال هم دیه سیما رو ندیدم

تا بهمن 1390

بی حال و حوصله بودم

میرفتم خونه

خیابان شلوغ

منم تنها

که شنیدم یکی صدام زد

به اسم کوچیک

یه لحظه شوکه شدم

کی میتانه باشه!

سر برگرداندم

یه دختر بود

چشاش آشنا میزد

ولی نمی شناختمش

زل زدم تو صورتش نگاش کردم

بی حرفی

خودشو معرفی کرد

گف به جا آوردی

یهو همه چی مث فیلم از جلو چشام رد شد

شناختمش

تو اون بی حالی

دیدن یه دوست قدیمی لذت بخش بود

شماره داد .. شماره دادم

بعد از اون روز هر از گاهی اس و زنگ بهم میدادیم

دیه ندیدمش

تا اینکه سفری پیش اومد

یاد سیما افتادم

زنگ زدم خبرش کردم

گف که صد در صد میاد

آره جونم

میگفتم

سیما رو فرستادم سفر با بچه ها

خودم کاری پیش اومد نرفتم

وای سیما چقدر عصبانی شد از دستم

کلی عذرخواهی کردم

آخه طفلی هیچ کسی رو تو اون جمع نمیشناخت

البته منم به داداشم سپرده بودم که هوای دوست قدیمیمو داشته باشه

داداش جون هم ... (این یه جریان دیه که بایس سرفرصت تعریف کنم)

...

سفر بعدی چون یه هفته ای بود

حالشو نداشتم

سیما اصرار که باید بیای

منم شرط که دفتر خاطرات دوم راهنماییشو بیاره

قبول کرد

روز اول سفر با اینکه روز سختی بود

بخصوص شب با اون راهپیمایی

با اون آدرنالینی که تشرح کردیم

قبل خوابش خوندن خاطرات دوران جاهلیت :دییی

خالی از لطف نبود

آااااای چسبید

جالبتر اینکه من تو دفترچه خاطرات

حلال با "هلال" نوشته بودم

وای خدا چقدر خندیدم

انقده خندیده بودیم

که پسرا از خنده ما جا خورده بودن

داشتن در اتاق از جاش در میوردن

تا ببینن ما به چی میخندیم

آخر سر مجبور شدیم

در باز کردیم (البته اوجا قفل مفل نداره .. ما که ترسو بودیم .. جا کفشی گذاشته بودیم پشت در)

یهو پسرا ریختن داخل

تا کشف کنن علت خنده های بلند ما رو

ما هم هوچی نگفتیم

گذاشتیم اونا ضایع بشن

فقط سیما به داداش من گف

اونم کلی مخسره م کرد

...

 

 

وستا نوشت: با یادآوری این خاطرات ... مثلا میخام سر خودمو گرم کنم ...

 

 

 




دریافت کد قفل وبلاگ