سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : پنج شنبه 91/9/9 | 6:13 عصر | نویسنده : وستا

 

هههه

به خودم میخندم.. این دو روزه رو همش مطالب رمزدار نوشتم

فکرشو کن ... افکار پارسی بلاگ نسبت به وستا چیه؟!

دوست دارم بدونم تویی که میای وب وستا ...

درباره این مطالب رمزدار و شخصیت وستا چی فکر میکنی؟؟

 

 

وستا با جدیت تمام.. زل میزنه تو چشات  مینویسه: خواهشاً بی رودرواسی بگو...




تاریخ : چهارشنبه 91/9/8 | 11:15 عصر | نویسنده : وستا

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 

 

وستا با خنده ای ریز نوشت: :دی




تاریخ : چهارشنبه 91/9/8 | 3:15 عصر | نویسنده : وستا

 

 

خاطرات

 

کوچیکتر که بودم .. ینی همان روزای که هنوز "بابا نان داد" یاد نگرفته بودم بنویسم

خیلی سرتق بودم... هر جا که بابا میخواس بره بایس منم میبرد...

نه اینکه یکی یدونه باشما ... نه ... حرف حرف من بودم ...

تا اینکه یبار که بابا واسه کاری خارج از شهر میرفت

گیر دادم و باهاش رفتم

بابا راضی نبود

جایی که میرفت یه جایی خیلی مردونه

میگف جای بچه ها نیس.. اونم یه دختربچه

منم لجباز و سرتق: پاهامو کوبیدم زمین که منم میام که میام..

بابام آخر سر بخاطر گریه هام گف بیا

ولی... ولی بشرطی که هر چی گفتم گوش کنی

گفتم: باشه

رفتیم..

صب زود حرکت کردیم

کلی جا رفتیم

جاهای که بعد از اون روز هیچ وقت دیگه هم نرفتم

اصلاً یادم نمیاد دقیقاً کجاها بودن

شبش رسیدیم شهر

بابا رفت جایی کار داشت

منو تنها گذاشت تو ماشین!!

خودش رفت

قبلاً تو راه یکی رو بابا سوار کرده بود که همش از بچه دزدی حرف میزد

منم اون لحظه تو ماشین.. تنها... یاد حرفای آقاهه افتادم

ترس برم داشت

تو خیابان نگاه کردم

بابا نبود

ماشینا بودن که میرفتن و میومدن

چراغای خیابان

یهو یه موجود وحشتناک به اسم م.. ر.. د ..

سرشو چسباندن به شیشه ماشین

من بگو

قالب تهی کردم

یه جیغ بنفشی کشیدم... (تو خانه بهم میگن جیرجیرک)

چشامو بستم

باز که کردم آقاهه رفته بود

اما هنوز بابا نیومده بود

چند دقیقه ای گذشت بابا اومد

اما من از ترس زبونم بند اومده بود

بابا هر چی ازم پرسید... صم و بکم نگاش کردم حرف نزدم

اونم فکر کرد من خسته شدم... تا خانه چیزی نگفت

این قضیه شد که دیگه هیچ وقت دنبال بابا راه نیفتم هر جا که رفت برم

 

 

 

وستا با لبخند نوشت: نمیدونم چرا هیچ وقت واسه خانواده تعریف نکردم..

 

 




تاریخ : شنبه 91/9/4 | 7:12 عصر | نویسنده : وستا

 

 

بافتنیه دیگه

منم میخوام ببافم

ساده نه..

ساده که باشه

ساده میبینن

خر فرض میکنن

گره هاش باید تو هم بره

گیج کنه

همه رو

اما رنگارنگ نباشه

که  بیزارم از هزار رنگ

گره های تو در توی سیاه و سفید

اما سفت و سخت

که جز خودم کسی نتونه بازش کنه

میشینم پاش و میبافم

...

تف بر این زندگی با این فلسفه مزخرف

که همش باید ببافی و بشکافی

آخر سر هم تو گره ها گم بشی

...

 

 

وستا با عصبانیت نوشت: تا تلافی نکنم ... آروم نمیشم

 

 

 




دریافت کد قفل وبلاگ