سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : چهارشنبه 91/10/6 | 10:5 صبح | نویسنده : وستا

 

 

زمستون

 

زمستون تن عریون باغچه چون بیابون
درختا با پاهای برهنه زیر بارون
نمیدونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه چه تلخه باید تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون
زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه
بهار زمستونها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون
گلهای کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی ببینی تلخ روزای جدایی
چه سخته چه سخته بشینم بی تو با چشمای گریون
بشینم بی تو با چشمای گریون
بشینم بی تو با چشمای گریون

...

 

سن من که قد نمیده

اما صداشو دوست دارم

زمستونشو دوست دارم

افشین مقدم میگم

اگه توم دوست داشتی

برو اینـــــــــــجا

 


وستا نوشت: هیس .. بزار گوش بدم :)





تاریخ : سه شنبه 91/10/5 | 4:6 عصر | نویسنده : وستا

 

با هم سال اول دبیرستان آشنا شدیم ... خیلی زود جور شدیم ...

اون همون یک سالو درس خوند ... دیگه نخوند... اما دوستیمون قطع نشد ...

صمیمی ترین دوستم شد... از خواهر بهم نزدیکتره... روزی چند ساعت فقط تلفنی حرف میزدیم..

یه طایفه بود و فرشته تنها دختر اوت طایفه... تمام پسرای فامیل خواستارش و اون به دنبال بهترین...

یه روز دل تو دلم نبود... که زنگ زدم به فرشته ... گفت فردا بیا خونمون و قطع کرد...

فردا شد و رفتم ... گف که دیروز خواستگاری اومده براش... مادربزرگ و پدربزرگش تایید کردن ..

گف که باباشم موافقه ...گف که مهندسه و دستش به دهانش میرسه و خوش تیپه...

گفتم: پ عشقت؟

گف: تا قسمت چی باشه!!

چند روز بیخبر بودم ازش... بعد دو هفته که زنگ زدم بش... داداشش با شادمانی گف که فرشته دو ، سه روز پیش عروسی کرد!!

منو بگو خشکم زده بود... هاج و واج مونده بودم ... هنوز دو هفته از خواستگاری نمیگذره!! اون عروسی کرده؟؟!!

دیگه از فرشته بیخبر موندم ...

دو سال گذشت ...

یه روز عصر اومدم خونه.. بابا مژده داد که فرشته جانم زنگ زده بود ...

از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم ...

سریع زنگ زدم بش...

با مامان شوهرش زندگی میکرد و نتونست صحبت کنه ..

فردا صب زنگ زد و قراری گذاشتیم ..

بعد دو سال دیدمش ...

فکر میکردم بایس خیلی خوشبخت باشه..

ولی ...

فرشته‌ی من تو این دو سال چندین بار اقدام به طلاق کرده بود ...

ولی بخاطر بارداری ناخواسته نتونسته بود...

و االان کار بجای رسیده بود که حاضر بود حتی از پسر کوچیک و چشم رنگیش هم بگذره...

وضعیت فرشته داغونم کرد ...

روز بعد که زنگ زد ... هنوز تو شوک دیروز بود و نتونستم حرف بزنم ...

و فرشته باز هم ناپدید شد ...

و بعد گذشت 4 سال چند روز پیش به طور کاملاً اتفاقی فرشته‌امو دیدم ...

انُقدر که من از دیدنش ذوق کردم ... فرشته ذوق نکرد...

خیلی معمولی برخورد کرد...

فرشته دیگه اون دختر شاداب و خنده رو نبود...

خیلی لاغر و تکیده و زرد شده بود...

بتازگی صاحب یه کوچولویی دیگه هم شده بود... امیرعلی

میگف یک ساله که از مادر شوهرش جدا شده..

کمی وضعش بهتر شده...

الان 4 روزه که منتظرم فرشته بهم زنگ بزنه ...

 

 

وستا نوشت: از اون روز بغضی داره خفم میکنه

 

 

 




تاریخ : یکشنبه 91/10/3 | 11:16 صبح | نویسنده : وستا

 

کمک

 

 

 

یکی بیاد یه کمکی به من طفلی و معصوم و کوزت قرن کنه

 

آخه چند وقته

چند وقت که نه

خیلی بیشتر از چند وقت

که تصمیم گرفتم

و قصد کردم

که ...

چی بود؟!

.

.

.

آهان..

یادم اومد..

داشتم میگفتم

تصمیم گرفتم

که اسم وبمو از "توهمات یه دیوونه"

به یه چی خوشدلتر تغییر بدم

اما هوچی

باورت میشه

هوچی

به این مخ پوکم نمیرسه

والا

...

 

وستای کله پوک نوشت: خو حالا تو یه پیشنهادی بده

 

 




دریافت کد قفل وبلاگ