سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : پنج شنبه 92/7/18 | 10:7 صبح | نویسنده : وستا

 

سال سوم دبستان

اینجا دیه 9 سالم شد .. آخیییی

دوباره برگشتم مدرسه ای که اول رو خوانده بودم

مدرسه شهدای محراب

خدایش مدرسه ترسناکی بود

الان که مدرسه شبانه روزی را نگاه میکنم

همش یاد مدرسه شهدای محراب میفتم که چقد ترسناک بود :دی

معلممون دقیق نمیدونم خانم فراشی بود یا فرشی!

خدا مرگم بده اگه خودش بفهمه که حتی اسمشم خوب بلد نیسم

چه حالی میشه

الهی بگردمش

خیلی خانم گلی بود

منم خیلی دوست داشت

همیشه میگفت تو چطوری میتونی وقتی هنوز درسی رو ندادم

بلد باشی

هیچوقت بهش نگفتم قبل اینکه درس جدیدی رو بگه

من تو خونه مرورش میکنم

از خاطرات این سال که بخام بگم

اول از همه از دوست عزیزتر از جانم باید بگم

تو این سال با لیلا آشنا شدم

تا سالها دوستای صمیمی بودیم

دو سه سال پیش ازدواج کرد و رفت سنندج

هروقت بیاد همدان از حال هم جویا میشم

جونم بگه براتون که تو این سال بود که برامون جشن تکلیف گرفتن

مامانم یه چادر سفید نازی برام گرفت

انقده دوسش داشتم

دختر دایی بیشعورم چند سال پیش برداشت برا خودش

بدون اینکه بدونه راضیم یا نه

روز جشن تکلیفمون

یادمه تو سالن معلم گرفتن

تمام مدارس همدان بودن

اولین بار بود اون همه دختر بچه سوم ابتدایی رو یجا میدیدم

هم جالب بود هم نه

فکرشو کن یه سالن پر از دختربچه های 9 ساله

خو یجوری بود

هدیه جشن تکلیفمون هم  جانماز و یه قرآن کوچولو و یه جامدادی

از اونا که میخای درشو باز و بسته کنی کلی جِیر جیر میکنه ، بود

البته داخل جامدادی یه چیزای هم بود که یادم نیست

هنوز جامدادیه رو دارم

از جشن تکلیف که بیایم بیرون

میرسیم به یه خاطره که الان خنده دار شده

ولی اون زمان کلی همه مون رو ترساند

یبار زنگ ورزش بود

طبق معمول بعد از کمی نرمش و ورزش

در رفتیم

رفتیم حیاط پشتی مدرسه نشستیم

نمیدونم چه صیغه ای بود

تا دور هم جمع میشیدم

حرف از جن و روح و بچه دزدها و... میزدیم

اون روز هم طبق معمول خوراکمون این مباحث بود

بعد از اتمام جلسه و خوردن خوراکی ها

رفتیم سمت دبلیو سی

یادم نیست کدام از بچه ها بود که اول از همه رفت دبلیو سی

فقط یادمه با صدای جیغش خشکمون زد

دختره بدو بدو جیغ می کشید و میود طرفمون

طفلی خودشم خیس کرده بود از ترسش

هرچی ازش میپرسیدیم چی شده

نمیگفت

نه اینکه نخاد بگه

بلکه زبونش بند اومده بود

هزار ماشالا مدرسه که نبود

استادیوم بود

10 دقیقه طول می کشید تا برسی اون سمت حیاط

که ساختمان مدرسه بود

بلاخره خانم ناظم و مدیر و بابای مدرسه و مامان مدرسه

کل خدمه و حشم ریختن سر دختریه طفل معصوم

یکی بادش میزد

یکی آب قند میداد

یکی بینی شو گرفته بود

هزار نفر سوال میکردن

یکی نظارت میکرد

تا آخر سر بابای مدرسه رفت دبلیو سی

بعد چند دقیقه با یه کیسه سیاه اومد بیرون

مشخص شد که یه دستکش تو کانال دبلیو سی گیر کرده بود

دختریه طفل معصوم فک کرده بود

دست یه مُـرده اس

این شد که تا یه مدت همه مون میترسیدم بریم دبلیو سی

تو مدرسه دسته جمعی

تو خونه هم مامان

...

اون سال اولین سالی بود روزه هامو کامل گرفتم

خیلی حال داد

حس میکردم خانم شدم

 

 

 

 

 

 




دریافت کد قفل وبلاگ