سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : دوشنبه 92/7/15 | 4:25 عصر | نویسنده : وستا

 

خوب نوبت سال دوم رسید دوم ابتدایی

چیز زیادی خاطرم نیست

فقط یادم مدرسه مون نوساز بود

امکاناتش کامل نبود

مثلا تا سه ماه کلاسا پرده نداشتن

چقد اذیت میشدیم

ولی نسبت به مدرسه قبلیه

خیلی کوچیکتر بوده

ترسناک هم نبود

معلممون خانم فروردین بود

مهربون و دلسوز بود

یادمه آخر سال بهمون کارت پستال داد

خودش درست کرده بود

من تا رسیدم خانه

محمود (داداشم) که فقط یک سال از من بزرگتره

کارت پستال رو در ازای تفنگ بهم داد

قبلا که گفتم من از بچگی عشق این بودم

که بزرگ شدم دزد یا قاچاقچی بشم

برای همین تو بچگی اغلب بازی که میکردم دزد و پلیس بود

و هر بار هم من باید دزد میشدم

ینی اگر منو دزد نمی کردن قهر میکردم و بازی نمی کردم

ولی چون برای دزد بودن تفنگ لازم بود

و من هم نداشتم

این بود که تا داداشم پیشنهاد کرد

منم قبول کردم

تفنگ رو گرفتم

قبلا قصه تفنگو تعریف کردم

ولی باز میگم

تفنگ رو گرفتم شروع به بازی کردیم

در حین بازی من تفنگ را تو باغچه حیاطمون چال کردم

که مثلا دست آقا پلیسه نیفته

بعد بازی که دو سه دقیقه هم نشد

هرچی گشتم اثری از تفنگ نبود

با محمود دو نفری کل باغچه رو شخم زدیم

ولی آب شده بود

هنوزم برامون معماس

که چی شد تفنگه تو باغچه!

از اینا که بگذریم میرسیم

به بیرون مدرسه

یکم پایینتر از مدرسمون یه مغازه ای بود

که هنوزم هس

عاشق این بودم

که زنگ آخر بشه و برم دم در مغازهه

هرچی میخاستیم داشت

 

 

 

 

وستا با تفکر نوشت: چرا از سال دوم چیزی یادم نیست؟! :/

 

 

 

 

 

 

 




دریافت کد قفل وبلاگ