سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : شنبه 91/11/28 | 5:16 عصر | نویسنده : وستا

 

 

زنبیل

 

تازگیا هر جا که پا میزاری می بینی که  زنبیـــل گذاشتن

حتماً مُـــده دیه

شی بگم والا

م که از ای چیزا سر در نی میارم

خودمونیما سبـــد شیک تر از زنبیل نیست؟

حکمتش چیه که از زنبیل استفاده میکنن

هنو نفهمیدم

آخه یکی نیس بگه

آخه تو رو سن نن

والا

تازگیا چِـــقَــدَر فضول شدی دختر

برو بابا دلت خوشیا

تازه فهمیدی

من از اولشم فضول تشریف داشتم

واح واح خدا به دور

می بینی خواهر چه دوره زمونه ای شده

چش سفید هم چش سفیدای قدیم

والا خواهر

ای بابا

باز گیر دادنا شروع شد

اصلن به من چه

من میرم زنبیل خودمو پیدا کنم

...

 

 

وستای فضول نوشت: هاااا .. شیه ؟؟ دارم نیگا موکنم ...

 

 

 




تاریخ : جمعه 91/11/27 | 5:19 عصر | نویسنده : وستا

 

تو اتوبوس نشسته بودیم و منتظر که حرکت کنه

به خواهرم که ساکت نشسته بودم نگاهی انداختم

خواستم چیزی بگم

که اشاره کرد .. هیس

دیدم به جایی زُل زده

جهت نگاهشو که گرفتم

دیدم به داخل بانک اون طرف خیابون زُل زده

گفتم .. آهای ؟ چی شده ؟

گفت مرده رو نگاه کن

X تومن پول رو داخل پلاستیک سفید میزاره!!

گفتم: حلا تو از کجا مقدار واقعی پول آوردی؟

نگاهی عاقل اندر سفیه کرد، گفت: کوری؟

گفتم: آخه دختر جان از این فاصله جز درب بانک چیزی مگه مشخصه؟

سری تکان داد گفت: وستا جان ، خواهرم عینکتو نزدی باز

عینک رو نشونش دادم و گفتم: زدم.. ولی باز از این فاصله نمیشه!

گفت: چشات انگاری خیلی ضعیف شدن!

یه دکتر حتماً برو

...

 

 

 

 

 

وستای متفکر نوشت: موندم واقعنی چشای من کوره .. یا چشای خواهرم تلسکوپه؟!

 

 

 

 

 

 




تاریخ : جمعه 91/11/20 | 10:9 صبح | نویسنده : وستا

 

مترسک

 

 

وقتی کم میارید چیکار میکنید؟

منظور همین زندگی لعنتی دیه

بد جوری کم آوردم

دیه هیچ چیزی وجود نداره که بتونه

حتی یه لبخند بهم هدیه بده

اصلا مترسک رو چه به لبخند و شادی!!؟

تا اونجا که من میدونم

تا دنیا دنیا بوده

مترسک بوده

و غم تنهایی و سکوت مزرعه

که هر از گاهی کلاغی این سکوت بر هم زده

و مترسک شده مترسک جان

ولی در چشم بر هم زدنی

باز مترسک .. مترسک شده

...

 

وستا با دلی پر نوشت: تنهام بزارید ... لطفاً

 

 

 

 

 

 




تاریخ : دوشنبه 91/11/16 | 5:29 عصر | نویسنده : وستا

 

دنیا دیگه جای موندن نداره

خیلی دلگیر شده

تو که نمی بینی

تو همین که نوک دماغتو می بینی

خودش خیلیه

اما دخترک بیچاره

چقدر دلم میسوزه براش

فکرشو کن

منم دلم واسه یکی سوخت بلاخره

ناامیدی از چشماش میباره

دیدمش

از سوپر مارکتی روبروی پارک

نخ سیگاری گرفت

رفت تو پارک

کبریت پشت کبریت می کشید

تا سیگار لعنتی روشن کنه

آخه باد بود

بادش سوز داشت

دستاش یخ کرده بود

ولی باز کبریت کشید

لبخندی کمرنگ رو لباش ظاهر شد

موفق شده بود

سیگار لعنتی رو روشن کنه

این بار ترس بود تو چشماش

سیگار بین لباش جا خوش کرد

سرفه ای

چشاش پر اشک شد

پک دیگر

دیگه سرفه نکرد

دود داد بیرون

چند پک دیگه

منو پک میزنی آروم خرابم می کنی از سر 

رژ لب روی ته سیگار تن من زیر خاکستر

دود و صدای رستاک و هق هق گریه

فضا رو پر کرده بود

سیگار پرت کرد

با دستاش صورتشو پوشوند

 

حواسم هست و میمیرم حواست نیست

پسرکی سرباز که شاهد ماجرا بود

کمی میاد جلو

دخترک بلند میشه که بره

سرباز: سیگار می کشیدی؟

دخترک فقط نگاه میکنه

سرباز: دیدم!

دخترک: خب که چی؟!

سرباز: میخای به کسی نگم ... با من بیا

دخترک: عجب!

سرباز: شبی 25 میدم بت

دخترک: میدونی خواهرت کجاس؟

سرباز: من بچه اینجا نیسم

دخترک: خونه ما، پیش داداشم

سرباز: هیچی نمیگه

دخترک آروم از اونجا دور میشه

هنوز قطره اشکی گوشه چشماشه

 تو میخندی……..! حواست نیست…

 

 

 

وستا نوشت: گاهی پذیرفتن حقیقت از خود حقیقت دردناکتره

 

 





تاریخ : چهارشنبه 91/11/11 | 6:14 عصر | نویسنده : وستا

دریافت کد قفل وبلاگ