سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : سه شنبه 98/9/12 | 5:38 عصر | نویسنده : وستا

ما آدمها هم خیلی فراموشکار شدیما ... کلا چیزهای ساده و معمول رو هم گاهی خیلی زود از یاد میبریم (شایدم من فقط اینجوریم)

تند تند در حال نوشتن روی کاغذ سفیدم که به یکباره کلمات کمرنگ میشن سعی میکنم با فشار خودکار روی کاغذ کلمات پررنگ کنم اما تلاشم بی فایده است و دیگه چیزی پیدا نیس  ،،، تازه اونجاست که نگاهی به خودکار توی دستم میکنم و میبینم که رنگش پریده،، و یادم میفته که خودکارها عمرشون محدوده و تا زمانی که جوهر دارند زنده اند و به کلمات روی کاغذ، روح و رنگ می دهند،،، نگاهی غمگین بهش میکنم و ازش تشکر میکنم کناری میزارمش و خودکار دیگر و تازه نفسی را برمیدارم و تند تند شروع به نوشتن میکنم و یادم میره خودکار قبلی رو ... 

 


وستا نوشت: اگر دنبال مطلب جدید و مغزی هستید از کتابهای جامعه شناسی عقب نمونید ...




تاریخ : چهارشنبه 97/10/26 | 2:44 عصر | نویسنده : وستا

روزها و سالها از پی هم میگذرند و بدون اینکه بدونیم چی میخوایم و دنبال چی هستیم! و در این گذر عمر ... گاهی اتفاقاتی می افتد که تغییرمان میدهد... اینکه که به اتفاقات چطوری نگاه کنیم! بستگی به خودمون و تجربیاتمون از زندگی داره! مطمئنا دو نفر از یک موضوع نتیجه یکسانی نخواهند گرفت هرکسی با دید خودش به قضایا نگاه می کند و جمع بندی می کند...

یکسال پیش در چنین روزی اتفاقی تلخ زندگیمو برای همیشه دستخوش تغییراتی کرد که بعضی از این تغییرات هنوزم برام غیرقابل هضم است ... اما بعد از این اتفاق که یکی دو ماهی طول کشید تا باورش کنم و باهاش کنار بیام، شدم یک آدم خودخواه (هر صفتی رو میشود از دو نوع جنبه مثبت و منفی بررسی کرد؛ بنظرم اینکه یکی در هر موقعیتی بخصوص موقعیت های که مربوط به سلامتی و احساس هست قبل از هرچیزی بخودش فکر کنه و بعد تصیم بگیره از جنبه های مثبت خودخواهی میتونه باشه؛ باز اگر اشتباه میکنم شما ببخشید) اما من از 26 دی سال 96 دیگه فقط بخودم و سلامتی خودم فکر میکنم و اینکه دیگران چی میگن پشت سرم و چه دیدگاهی نسبت بهم دارن برام اهمیت نداره! شدم یک آدم سرسخت که شکستن این آدم سخته!

 

 

وستا با لبخند نوشت: زندگی را باید زندگی کرد تبسم




تاریخ : پنج شنبه 94/12/27 | 10:28 صبح | نویسنده : وستا

 

گاهی عجیب دل میگیره .. گاهی یه بغض بزرگ قد توپ فوتبال، نه بزرگتر، قد تمام غم های عالم گیر میکنه تو گلوت میخواد که خفه ت کنه ..

نمی شکنه این بغض لعنتی ......

ما آدم ها گاهی یادمون میره امکان داره یه نفر تا چه حد بد بشه .. گاهی فکر می کنیم تمام آدم ها مثل هم هستن و خوب .. پس یادمون میره ...

گاهی یادمون میره که امکان داره یه نفر  امکان داره جانب داری کنه و حقی را ناحق ...

یادمون میره چون همیشه به حقانیت و درستی هر چیزی اعتقاد داریم

فراموش می کنیم این گوشه ها بدی هم خفته و هر آنِ منتظر یه لغزش نه منتظر یه سادگی از طرف ت که بیدار بشه و چهره زشت ش رو نمایان کنه ...

گاهی چه راحت همه چیز تغییر میکنه و زندگی سخت میشه

گاهی چه راحت آدم ها بد میشن و میفتن به جون هم

برای اینکه نمیخوان اشتباهات شون رو قبول کنن

و خدا رحم کند به آن کسی که تنهاست در این بازی ناجوانمردانه

 

 

 

وستا با بغض و دل گرفته نوشت: پایان سالی بد و شروع سالی بدتری در پیش دارم ... برایم دعا کنید همه چیز به خوبی تموم بشه

 

 




تاریخ : پنج شنبه 94/10/3 | 5:48 عصر | نویسنده : وستا

آخرین عصر پاییزی

آخرین غروب پاییز

نم نم برف

و سرمای شهر کوهستانی

دخترک بدون توجه به برف و سرما

کنار خیابان

زیر برف

در انتظار

در انتظاری مردی

که با اون نسبتی ندارد

او را نمی شناسد

ماشین ها بوق میزنند

و برایش نگه میدارند

دخترک اما در خیالات خود غوطه ور است

و توجه ای به اطراف ندارد

فقط گاهی به آن سوی خیابان نگاه میکند

شاید که آن مرد را ببیند

ولی مگر او را میشناسد؟!

نه ...

نمیشناسد او را ...

گوشیش را از تو جیب پالتو در می آورد

و شماره میگیرد

پشت خط صدای مردی می آید که

رسیدم ... رسیدم ...

و دخترک گوشی را قطع میکند

و باز منتظر میماند

در آخرین غروب پاییزی ...

و بعد از دقایقی

تاکسی ای جلوی پایش ترمز می کند

و مردی پیاده میشود

و او را به نام میخواند

دخترک فقط نگاه میکند

مرد برگه های را به او میدهد همراه با توضیحاتی

و باز سوار تاکسی میشود

و دور میشود ...

آخرین غروب پاییزی

و دخترک به آسمان برفی زل میزند

و آهی میکشد

و به خانه بازمیگردد

امشب شب یلداست ...

 

 

وستا نوشت:  سلام، بعد از مدتها برگشتم

 

 

 

 

 




تاریخ : چهارشنبه 93/10/3 | 10:21 عصر | نویسنده : وستا

 

این روزها به بدشانس بودنم دارم ایمان میارم

 یه نفر چقدر میتونه بدشانس باشه آخه ؟!

بدشانسی پشت بدشانسی

دیگه حتی شمارششم از دستم در رفته !

تنها اتفاق تقریبا خوبی که رخ داده اینه که کمی به کارم بیشتر اهمیت میدم

از ولخرجیام کم کردم

دنبال پس اندازم

ولی تو این کار هم دارم زیاده روی میکنم

تو یک ماه گذشته یه روز هم استراحت نداشتم

خیلی خسته ام

شب ها که میخوابم

از زور خستگی میگم شاید خواب آخرم باشه

ولی راستش ته دلم دوست دارم که اینگونه بشه

خیلی خیلی خسته ام

 

 






دریافت کد قفل وبلاگ