سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : سه شنبه 92/10/24 | 3:25 عصر | نویسنده : وستا

فضایی تیره و تاریک و پر از دلهره و اضطراب.. باید میرفتم، به کجا ؟! نمیدانم؟ یادم نمی آید! فقط یادم هست که باید میرفتم ... راهی نزدیکی بود که بسی وحشت داشتم، راهی دورتره که توان رفتن از آن را نداشتم .. بالاجبار راه نزدیک راه انتخاب کردم.

تونلی بود بی انتها و دهشتناک که با وجود چراغ های متعدد، از روشنایی ناچیزی برخوردار بود ... برای گذر از تونل باید از پلی میگذشتیم.. انتهای پل، هیچ مشخص نبود؛ با خودم می اندیشیدم که آیا این پل که سیاهی ها آن را در برگرفته اند، پایانی دارد. آیا آن طرف پل بهشتی هست و یا همه چیز بر روی این پل تموم میشه؟!

ورودی تونل ایستاده بودم و منتظر کسی که همراهیم کند برای عبور از پل .. خانواده ای پیدا شدن، با بیخیالی و شادان رفتند سمت پل، دنبالشون راهی شدم، ولی نتونستم ... لعنت بر این ترس، که نمیدانم به یکباره از کجا آمد...

من باید از این پل عبور کنم، باید بروم به آن طرف پل ...

جوانی آمد و پشت سرش جوان دیگری .. نگاهی به من کردند و لبخندی زدند، راهی شدند، آن دو جوان همان اول راه باهم دوست شدن ... با خنده و قهقهه رفتند .. من هم از خنده های آنها دلگرم شدم و پشت سرشون رفتم .. اول گام را برداشتم... پل ترسی نداشت .. شجاعت خود را بازیافتم و توانستم ترس را دور کنم و به راهم ادامه بدهم ... انتهای پل هیچ مشخص نبود .. تاریکی بود و تاریکی، جز چند قدم جلوتر را نمیشد دید، حتی پایین پل هم دیده نبود ... سیاهی بود و ظلمات و در آن تاریکی آن دو جوان را می دیدم که چه سرمست هستند و من از شادی آنها شاد میشدم و انرژی میگرفتم ..

 به ناگهان پل لرزید .. خشکم زد و باز آن ترس سرتاسر وجودم را گرفت ... آن دو جوان هنوز هم می خندیدند، به چه! واقعا نمیدانم!

پل می لرزید و من بهت زده و حیران فقط تماشا میکردم و در دل دعا ... که به یکباره اتفاقی رخ داد ..

آن دو جوان به پایین پرتاب شدند ... انگار که دستی نامرئی آن دو را گرفت و از جا بلندشون کردند و با خودش برد ... فریاد می زدنند و کمک میخواستند ... نمیدانستم چه کنم! فرار کردم .. هر چه نیرو در توان داشتم را یک جا جمع کردم و پا به فرار گذاشتم .. به عقب برگشتم ... فریاد میزدم ... میگفتم نرید .. این پل خراب است .. این پل دروغ است ...

جلوی در ورودی تونل به خانمی برخوردم .. نگه م داشت و پرسید: چی شده؟ که اینگونه پریشانی؟!

ماجرای دو جوان را برایش شرح داد. مرا با خود به جایی برد.. نمیدانم دقیق کجا بود! شاید اداره پلیس بود ... یادم نیست ...

ماجرا را تعریف کردم، ولی کسی حرفم را باور نکرد. گفتن پل سالم است و همین الان امتحانش کردیم. گفتن توهم زده ام ... دیوانه خطابم کردند ...

آن خانم باورم کرد .. گفت باید به آن سوی پل برویم ... گفتم نه! من پایم را روی آن پل لعنتی نمی گذارم! گفت از راه کوه میرویم ... گفت باید آن خانواده ای که جلوتر از آن دو جوان بودند را پیدا کنیم.

به آن سوی پل رسیدیم .. به دنبال ان خانواده گشتیم، پیدایشان کردیم ، آنها فکر میکردن من هم با آن دو جوان پرت شده ام زمانی که فهمیدند من سالم هستم خوشحال شدن. گفتن به مسئولان گفتند اما آنها حرفهایشان را باور نکردند و اقدامی برای نجات آن دو جوان نکردند ...

این بار با هم رفتیم و ماجرای پیش آمده را بازگو کردیم .. اما باز آنها ما را دیوانه خطاب کردند ...

از آنها پرسیدم آیا تا به حال کسی پایین آن دره رفته است؟ آیا کسی میداند در آن سیاهی چه خبر است؟

اما جوابی ندادن، بلکه ما را محترمانه به بیرون هدایت کردند ...

سیاهی و ظلمات هم جا را گرفته، دو جوان زخمی و خونین، با کمک یکدیگر در حالی که نام خدا را بر زبان می رانند، از کوهی خود را بالا می کشند .. خوب میدانند که در آن ظلمات و تاریکی جز پرودگار کمک دیگری ندارند ...  

از خواب بیدار شدم




دریافت کد قفل وبلاگ